سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قبیله مجنون
قبیله مجنون
خانه | آرشیو | ایمیل


چه کسستم که بسی وسوسه مندم؟ : صنم

پروفایل مدیر :
امکانات و ابزارها


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 35651

دست نوشته ها
دوستانم
پیوندهای من (امتحان کنید)
پشتیبانی

قالب این وبلاگ با استفاده از قالبساز آنلاین طراحی شده است.

Powered by
Persianblog.ir
Online Template Builder

"یا خیر الذاکرین"


می دونی، یه چیزی مونده تو دلم از لحظه های قدیمی، از سال هایی که حالا به نظر چقدر دور می رسند، از دل تو که اولین روز بهار بود و از دل من که آخرین جمعه سال شده، که حالا هی سبز می شه تو دلم و دوست دارم بهت بگم......

می دونی (نه نخواهی دانست)، بعضی آدم ها هستند که در نبودنشان، در فقدان شان هم حضور دارند، هم جاری هم سبز و شاید نزدیک تر از هر وقتی به تو. بگذار یک مثالی بزنم. مهر امسال که برای بار دوم تونستم برم زیارت امام علی بن موسی الرضا، یک چیزش با قبل خیلی توفیر داشت. می دونی، من می دیدمش. من می دیدمش آنجا که نشسته بودم و پرده اشک نمی گذاشت چیزی رو ببینم. اون لحظه هایی که آیینه کاری ها، منبت کاری ها و کاشی های حرم نگاهم رو به همدیگه پاس می دادند و من نمی دونستم این چیه که از ذهنم می گذرد و نمی گذرد، او با آن لبخند آنجا بود و ذهنم رو می خواند، هم می خواند و هم نقاشی اش می کرد. در دلم که حرف می زدم، می دیدم که سر تکان می داد و لبخند می زد.

نه! من آدم مقدسی نشده بودم! ولی فهمیدم به دیدن کسی اومدم که واقعا نمرده است. چیزی که قبل از این، این طور نزدیک و شفاف درک نکرده بودم. او زنده تر از همیشه بود و حسابی هم حواسش به همه بود. اون وقت بود که دلم قرص شد که برای بودن برای حضور داشتن، لازم نیست تا حتی این تکه تپنده به کار خود ادامه دهد.

        *    *     *

نگاه کن! می بینمت، در دیداری که در رویا اتفاق می افتد.

نگاهت با من است و دستانت که گرمی دستهای سرد من است.....

شاید ندونی (و نمی دانی) که این روزها چقدر دوست دارم صداتو بشنوم. بنشینم (مثل اون روزها) رو به روت و (باز هم مثل اون روزها) حرف بزنیم اونقدر که وقتی متوجه خودمون شدیم، ببینیم ساعت ها گذشته و ما هنوز حرف داریم که با هم بزنیم ولی.....


      دلتنگم و دیدار تو درمان من است

          بی رنگ رخ ات زمانه زندان من است

      بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

          آنچه از غم هجران تو بر جان من است....



[ گل واژه ها : امام رضا، هجران، رویا ]
+

" یا رفیق "      

              

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود

               دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

               

               من در پی خویشم، به تو بر می خورم اما

               من گم شده ام در تو، به من دسترسی نیست...           



[ گل واژه ها : ]
+
برام بنویس ()



            نگاهت رنج عظیمی است

                 وقتی که به یاد می آورم چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته ام .....

 



[ گل واژه ها : ]
+


"هو السلام"



خود را می بینم، در دشتی که انتهایش ناپیداست. می دوم از میان علف ها و گل ها، می پرم از روی سنگ ها و ریزگل ها. باد به کمکم می آید و مرا به پیش می برد. حالا در لباس هایم کمانه کرده و از زیر گلویم و برابر صورتم خود را به کناری می کشد. آفتاب بر بدنم نوارشی است.

بی قید و آزاد، وجودم آکنده از خوبی ها و تمنای تقسیم آن...همه چیز طرحی دلنواز و خوش است. می خواهم این ها را با همه تقسیم کنم. می خواهم با جریان طبیعت هماهنگ شوم: یک انفاق موزون و بی پروا!

             دست در کوچه و بستر

                    حضور مانوس دست تو را می جوید

                    و به راه اندیشیدن

                          یاس را رج می زند

                   

                    بی نجوای انگشتانت

                           - فقط-

                              و جهان از هر سلامی خالی است......



[ گل واژه ها : ]
+

 

"به نام آن یگانه "

چند وقت پیش کتاب "عقاید یک دلقک" نوشته هانریش بل را تمامیدم. کتاب مال یکی از دوستانم بود وگرنه از همان نیمه هایش چند بار قصد داشتم از پنجره به بیرون پرتابش کنم! می دانم عمل واقعا وحشیانه!! و بی حرمتی نابخشودنی ای است نسبت به یک کتاب!شاید هم به خاطر شرایط فکری من در آن زمان بوده، ولی واقعا قصد آن را داشتم! فقط به شخصیت اول آن این فرصت را داده بودم تا آخر کتاب خودش تصمیم به خودکشی بگیرد، چون تنها راهی بود که نویسنده پیش رویش گذاشته بود!

چند صد صفحه کتاب در دالان های مالیخولیای یک آدم -دلقک- می گذشت که به شیوه ای ناجالب و نچسب و عقاید شخصی و یک بعدی خودش، مایوسانه نشخوار می شد. کتاب با لحنی که اغلب جانبگرایانه و هذیان گونه است، کارهای ابلهانه ی مردم فرقه کاتولیک را به طور مبسوط شرح می دهد و در کل سعی می کند انتقادی ظریف به جامعه مزور کاتولیک داشته باشد، ولی مخاطب را کلافه و خسته می کند. تکرار مکررات حالت غیرعادی به آن می بخشد و در انتها تنها یک چیز به یادت می ماند: نوشته ای در مذمت مذهب کاتولیک آن هم به نحوی سرسام آور.

در هر حال بخیر گذشت و کتاب هنوز سالم توی قفسه است!

 

اصفهانی می خواند: چه کنم با دل تنها، چه کنم با غم دل.....می پرسم از خودم: راضی نیستی، چرا؟ از چه این سان خسته ای؟








می گویم:از رویا خسته ام. از گمان های بی پروای مسخره! از این مهمانخانه ی مهمانکش روزش تاریک....در پی حقیقتی ناب و خالص ام! در پی آن چیز که بی وقفه به لحظه هایم نور بپاشد......

دوست می داشتم راهی بی انتها می بود و من به آرامی تا ابدیت در آن راه می رفتم و زمزمه می کردم: آوازی، حقیقتی، عشقی شاید......
          
             چه بی تابانه می خواهمت
                چه بی تابانه تو را طلب می کنم
                        بر پشت سمندی
                            -گویی نوزین-
                               که قرارش نیست
                 و فاصله
                      تجربه یی بیهوده است

      چه بی تابانه می خواهمت

                            ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری .....

 

 

 

 

 

 



[ گل واژه ها : ]
+
<      1   2   3   4   5      >