سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قبیله مجنون
قبیله مجنون
خانه | آرشیو | ایمیل


چه کسستم که بسی وسوسه مندم؟ : صنم

پروفایل مدیر :
امکانات و ابزارها


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 35482

دست نوشته ها
دوستانم
پیوندهای من (امتحان کنید)
پشتیبانی

قالب این وبلاگ با استفاده از قالبساز آنلاین طراحی شده است.

Powered by
Persianblog.ir
Online Template Builder

 

"به نام آن یگانه "

چند وقت پیش کتاب "عقاید یک دلقک" نوشته هانریش بل را تمامیدم. کتاب مال یکی از دوستانم بود وگرنه از همان نیمه هایش چند بار قصد داشتم از پنجره به بیرون پرتابش کنم! می دانم عمل واقعا وحشیانه!! و بی حرمتی نابخشودنی ای است نسبت به یک کتاب!شاید هم به خاطر شرایط فکری من در آن زمان بوده، ولی واقعا قصد آن را داشتم! فقط به شخصیت اول آن این فرصت را داده بودم تا آخر کتاب خودش تصمیم به خودکشی بگیرد، چون تنها راهی بود که نویسنده پیش رویش گذاشته بود!

چند صد صفحه کتاب در دالان های مالیخولیای یک آدم -دلقک- می گذشت که به شیوه ای ناجالب و نچسب و عقاید شخصی و یک بعدی خودش، مایوسانه نشخوار می شد. کتاب با لحنی که اغلب جانبگرایانه و هذیان گونه است، کارهای ابلهانه ی مردم فرقه کاتولیک را به طور مبسوط شرح می دهد و در کل سعی می کند انتقادی ظریف به جامعه مزور کاتولیک داشته باشد، ولی مخاطب را کلافه و خسته می کند. تکرار مکررات حالت غیرعادی به آن می بخشد و در انتها تنها یک چیز به یادت می ماند: نوشته ای در مذمت مذهب کاتولیک آن هم به نحوی سرسام آور.

در هر حال بخیر گذشت و کتاب هنوز سالم توی قفسه است!

 

اصفهانی می خواند: چه کنم با دل تنها، چه کنم با غم دل.....می پرسم از خودم: راضی نیستی، چرا؟ از چه این سان خسته ای؟








می گویم:از رویا خسته ام. از گمان های بی پروای مسخره! از این مهمانخانه ی مهمانکش روزش تاریک....در پی حقیقتی ناب و خالص ام! در پی آن چیز که بی وقفه به لحظه هایم نور بپاشد......

دوست می داشتم راهی بی انتها می بود و من به آرامی تا ابدیت در آن راه می رفتم و زمزمه می کردم: آوازی، حقیقتی، عشقی شاید......
          
             چه بی تابانه می خواهمت
                چه بی تابانه تو را طلب می کنم
                        بر پشت سمندی
                            -گویی نوزین-
                               که قرارش نیست
                 و فاصله
                      تجربه یی بیهوده است

      چه بی تابانه می خواهمت

                            ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری .....

 

 

 

 

 

 



[ گل واژه ها : ]
+

"یِا حق"

 

به خدا کز غم عشقت نگریزم، نگریزم

وگر از من طلبی جان، نستیزم نستیزم

قدحی دارم بر کف، به خدا تا تو نیایی

هله تا روز قیامت، نه بنوشم نه بریزم

بده آن آب ز کوزه، که نه عشقیست دو روزه

چو نماز است و چو روزه، غم تو واجب و ملزم.....


این که می گوییم بیا، این که ناله می زنیم منتظریم، این که دست این دنیا در پی یک منجی است و .....همه این ها دعوت نامه هایی است که یکی در رویاهای خود، جمعی در گفتار و درددل هایشان و گروهی با اعمالشان برایت می فرستند و تو می دانی که چقدر از این دعوت نامه های پرالتهاب و شورانگیز از سر صدق و آگاهی است و کدام جرقه احساسی است یا همدردی رقت انگیز و دلسوزانه ای یا مصلحتی رنگین و یا هر چه نمی دانم چه.....
اما تو خواهی آمد

از کوچه های باران......فقط......

فقط خدا کند آن وقت که آمدی

                 این جا کوفه ای دیگر نباشد.....

دلم ملول گشت ز گفتگوی خلق و هنوز

به دل مرا هوسی غیر گفتگوی تو نیست...




[ گل واژه ها : ]
+

"مهر تصرف نمی کند و به تصرف در نمی آید، چرا که مهر بر پایه مهر استوار است. هرگز گمان مکنید که می توانید مهر را راه ببرید، زیراکه مهر اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد..."

آندره ژید


راستش می دانم این همه غیبت قابل توجیه نیست،ولی...من مسافری تنها و سرگشته ام، حالا که توقف کرده ام، فقط برای نوشتن است و بس!

دردآشنایی نمی بینم. شاید وقت رفتن من است، نوبت هجرت این سرگردان! این همه پیامبر آمده اند تا دیگر این انسان های کنجکاو و غمگین و سرگشته، حیران و آواره در این دنیا نچرخند و حالا.............من می چرخم ومی چرخم.......کسی نیست صدایم را بشنفد؟....کسی نیست حضورم را احساس کند؟....کسی نایستاده است پشت دیوار ذهنم؟.....هیچ کس ورود و بعد هجرتم را ندیده؟.......گرمی لمس دستی از عمق آشنایی چه؟.....

                  آمد آمد با دلجویی

                              گفتا با من

                                    تنها منشین

                                         برخیز و ببین

                     گلهای خندان صحرایی

                                   از صحرا دریاب این زیبایی....




تابستان، زمین و زمان، همه فصول و جهان، سوار بر قطاری پرشتاب می گذرند و ما ساده انگارانه تماشاچی هستیم. می دانی....تلخی بعضی دانستن ها، حلقومت را تا انتهای دردناک سوهش جان می سوزاند
و.....
            اما تو کوه درد باش
               طاقت بیار و مرد باش.....



[ گل واژه ها : ]
+