"هو السلام"
خود را می بینم، در دشتی که انتهایش ناپیداست. می دوم از میان علف ها و گل ها، می پرم از روی سنگ ها و ریزگل ها. باد به کمکم می آید و مرا به پیش می برد. حالا در لباس هایم کمانه کرده و از زیر گلویم و برابر صورتم خود را به کناری می کشد. آفتاب بر بدنم نوارشی است.
بی قید و آزاد، وجودم آکنده از خوبی ها و تمنای تقسیم آن...همه چیز طرحی دلنواز و خوش است. می خواهم این ها را با همه تقسیم کنم. می خواهم با جریان طبیعت هماهنگ شوم: یک انفاق موزون و بی پروا!
دست در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن
یاس را رج می زند
بی نجوای انگشتانت
- فقط-
و جهان از هر سلامی خالی است......
[ گل واژه ها : ]
+ نوشته شده در ساعت 6:21 عصر توسط صنم