"یا رفیق"
در باغ دیوانه خانه ای، جوانی رنگ پریده و جذاب و شگفت انگیز را دیدم. بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم: چرا این جایی؟ مرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چه سوال عجیبی! ولی جوابت را می دهم. پدرم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم.
استاد فلسفه، استاد موسیقی و استاد منطقم هم می خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند که من بازتاب چهره خودشان در آینه باشم.
پس به این جا آمدم. این جا را سالم تر می دانم! دست کم می توانم خودم باشم.
سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت: ببینم راه تو هم بخاطر تحصیلات و مشاوره خوب به این جا ختم شده؟! پاسخ دادم: نه، من بازدید کننده ام.
او گفت: آه، پس تو یکی از آن هایی هستی که در دیوانه خانه ی آن سوی این دیوار زندگی می کند!
"همه بابت این که خودشان باشند بهای سنگینی می پردازند. با این حال دوست دارم و شاید جز این نمی توانم که خودم باشم، و کاش تو هم جزو "دیوانه های آن سوی دیوار" نشوی!" یادت می یاد که کی این رو برام نوشتی؟ کدوم روز بامناسبت و بی مناسبت؟ (که ما برای نوشتن برای هم احتیاج به مناسبت نداشتیم. ولی بهانه شاید!) به بهانه هفدهمین سالگرد تولدم به تاریخ 1382 و شب زمستانی سردی بود..... و تو هیج وقت تا آن سوی دیوار نرفتی....هیج وقت شبیه کسی نشدی....
حرف تنهایی قدیمی اما تلخ و سینه سوزه
اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه
تنهایی شاید یه راهه، راهیه تا بی نهایت
قصه ی همیشه تکرار، هجرت و هجرت و هجرت...
[ گل واژه ها : دیوار، دیوانه ]
+ نوشته شده در ساعت 11:2 عصر توسط صنم